شب بود وقت خواب اما به جای خروپف صدای خنده ی من در خانه می پیچید. رفاقت به سبک تانک

بعد از چند دقیقه ای خنده ناگهان سایه ای مثل غول بالای سرم افتاد.

تا آمدم برگردم   شترق... وگوشم زنگ زد.

دیدم پدرم عصبانی بالای سرم ایستاده .

باصدای بلند گفت:چی کار میکنی؟ منو از خواب پروندی!!!!!!!

با صدای لرزان گفتم:هیچی دارم کتاب می خوانم.

گفت:چه کتابی؟

گفتم:رفاقت به سبک تانک!!!!!

بابام که خواب از سرش پریده بود گفت:حالا نویسندش کیه؟

گفتم:داوود امیریان.

پدرم که عاشق داود امیریان بود با صدایی ملایم تر از قبل گفت:بار آخرت باشد که این موقع شب کتاب می خوانی.

بعد هم خم شد و کتاب را از دست من گرفت و رفت.

حالا صدای خنده پدرم بود که نمی گذاشت من بخوابم.


اگه ذوق داری کتاب رو ببینی اینجا رو کلیک کن.