شنبه امتحان دارم

اما از وقتی که کتاب ( حکایت زمستان ) تمام شده است احساس می کنم یک چیز در زندگی ام کم است .

کتاب ، کتاب می خواهم ، به دادم برسید.تا اینکه بالاخره در راه پله که انبار مقر کتاب است کتاب ( نرگس ) را پیدا کردم .

فردا امتحان دارم اما مگر میشود این کتاب زیبارا رها کرد .

چند دقیقه در درس میخوانم و چند ده دقیقه کتاب نرگس را .

آخرش هم از مادرم سئوال کردم اگر امتحانم را خراب کنم چه میشود ؟؟؟؟؟؟

مادرم هم از همه جا بی خبر گفت : نه عزیزم ، تو تلاشت را کردی. من هم خوشحال شدم ویک بند کتاب خواندم .

ظهر کتاب اجتماعی ام را به مادرم دادم تااز من سئوال بپرسد . امااگر شما چیز مهمی از من شنیدید مادرم هم شنید . جوابهای های درهم برهم و ناقص.

مادر با حوصله برایم هر سئوال را توضیح داد و مجبور شدم بروم مثل بچه ی آدم کامل درسم را بخوانم .

اما بالاخره باید آن کتاب را تمام می کردم والا تا صبح من به جای کتاب تمام می شدم.!!!!!!!!!!!!!!!!!


یه تیکه خفن از کتاب گزاشتم روحت شاد بشه