به داداشم قول دادم هرشب یک داستان براش بگم.
دیگه هروقت شبا می خواستم کتاب بخونم داداشم میومد و کلمو می کند، که الاّ و بلاّ باید برای من داستان بگی .
بالاخره یه شب داداشم از فرط خستگی خوابش بردو من فرصت کردم یه کتاب بردارم و بخونم .
رفتم سر کتاب خونه وکتاب ( رویای نیمه شب) رو برداشتم.
***
ساعت 3نصفه شب بود و من هنوز بیدار بودم .
بالاخره بعد چند ساعت کتابرو تمام کردم ولی بازم خوابم نمی برد، چرا ؟؟؟ خب، معلومه دیگه ،فقط داشتم به ماجرای کتاب فکر میکردم .
***
فردا شب باز هم کتاب را دست گرفته بودم و صفحات دلنشینش را مرور میکردم.