فکرش را بکن در اوج جنگ یک بچه عقاب تربیت کنی

باهاش زندگی کنی

بزرگش کنی

هر روز باهاش درد دل کنی

و یه روزی این عقاب کاری برات بکنه که اصلا باور نکنی

در جواب همه خوبی هایی که به او کردی...


بریده ای از کتاب:

با خودم قرار گذاشتم که اگر این بار توجه نکرد دیگر رهایش کنم

می گذارم حسابی اوج بگیرد. نیم ساعت که می گذرد می بینم که

حسابی اوج گرفته.

می ترسم سوت بزنم.

اگر نیامد چه؟؟

دل به دریا می زنم و شروع به سوت زدن می کنم

سرش را به طرفم بر می گرداند.

خودش کلی امیدواری است.

ناگهان به سمتم شیرجه می زند و بعد از یک دقیقه جلوی پایم می

نشیند. باور نمی کنم!!!

از خوشحالی بالا می پرم و جیغ می زنم...

خدایا شکرت... من توانستم، توانستم...